در پادگان دو کوهه به یکی از دوستان زمان جنگ برخورد کرد که به طرف حسینیه شهید حاج همت می رفت. سلام و علیک گرمی کرد. حرارت احوالپرسی طرف مقابل بیشتر بود. سعید را گرم در آغوش کشید و با تبسمی گفت: «شهید سعید شاهدی، شهادت: فکه 2/10/74 به هنگام تفحص شهدا»
- آقا سعید، اگه ما رو ندیدی حلالمون کن...
- خیره داداش، کجا انشاءالله؟
- با اجازه تون اسمم در اومده، داریم میریم حج عمره، مکه.
- گفتی کجا!؟
- میرم خانه خدا، مکه، انشاءالله.
سعید تبسم زیبایی کرد. چشمانش را به دیدگان او دوخت و گفت:
- انشاءالله که قبول باشد. تو داری میری مکه، من دارم میرم فکه. بریم ببینیم کدوممون زودتر به خدا می رسیم...
دو هفته ای گذشت و آن مسافر از حج برگشت. خوشحال و شادمان. چه بسا سوغاتی، آب زمزم و یک تسبیح هم از مکه برای سعید آورده بود. وارد محل که شد، چشمش به اعلامیه ای روی دیوار افتاد. خیره شد، سخت بود. خوب دقت کرد. نگاهش بر روی عکس و اعلامیه قفل شد. عکسی زیبا به چشم می خورد که خیلی آشنا بود. زیر عکس نوشته بود:
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.